چقدر خنده داره..!

چقدر خنده داره..!

چقدر خنده داره كه یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد ميگذره!

چقدر خنده داره كه یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت ميگذره!

چقدر خنده داره كه وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

چقدر خنده داره كه  وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم!

چقدر خنده داره كه  خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

چقدر خنده داره که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!  

چقدر خنده داره که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم!

چقدر خنده داره كه همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن! 

چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم! 

خنده داره ! اینطور نیست؟

این خنده دار نیست که وقتی می‌خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی‌ها را از لیست خود پاک می‌کنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند...! 

کافر نامه

( دکتر علی شریعتی )


خدایا کفر نمی‌گویم،پریشانم،چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای ‌تکه نانی
به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ و شب آهسته و خسته تهی‌ دست و زبان بسته به سوی ‌خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!


خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!


خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.


خداوندا تو مسئولی.


خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

پیش از اینها فکر میکردم خدا...

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

پیش از اینها فکر میکردم خدا


خانه ای دارد کنار ابر ها


مثل قصر پادشاه قصه ها


خشتی از الماس خشتی از طلا


پایه های برجش از عاج و بلور


بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از از تاج او


هر ستاره پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او آسمان


نقش روی دامن او کهکشان


رعد و برق شب طنین خنده اش


سیل و طوفان نعره ی توفنده اش


دکمه ی پیراهن او آفتاب


برق تیر و خنجر او ماهتاب


هیچ کس از جای او آگاه نیست


هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود


از خدا در ذهنم این تصویربود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین


خانه اش در آسمان دور از زمین


بود ،اما میان ما نبود


مهربان و ساده و زیبا نبود


در دل او دوستی جایی نداشت


مهربانی هیچ معنایی نداشت


هر چه میپرسیدم از خود از خدا


از زمین از اسمان از ابر ها


زود می گفتند این کار خداست


پرس و جو از کار او کاری خطاست


هر چه می پرسی جوابش آتش است


آب اگر خوردی جوابش آتش است


تا ببندی چشم کورت می کند


تا شدی نزدیک دورت میکند


کج گشودی دست ،سنگت می کند


کج نهادی پا ی لنگت می کند


تا خطا کردی عذابت می دهد


در میان آتش آبت می کند


با همین قصه دلم مشغول بود


خوابهایم خواب دیو و غول بود


خواب می دیدم که غرق آتشم


در دهان شعله های سرکشم


در دهان اژدهایی خشمگین


بر سرم باران گرز آتشین


محو می شد نعره هایم بی صدا


در طنین خنده ی خشم خدا


نیت من در نماز ودر دعا


ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می کردم همه از ترس بود


مثل از بر کردن یک درس بود


مثل تمرین حساب و هندسه


مثل تنبیه مدیر مدرسه


تلخ مثل خنده ای بی حوصله


سخت مثل حل صد ها مسئله


مثل تکلیف ریاضی سخت بود


مثل صرف فعل ماضی سخت بود


تا که یک شب دست در دست پدر


راه افتادیم به قصد یک سفر


در میان راه در یک روستا


خانه ای دیدیم خوب و آشنا


زود پرسیدم پدر اینجا کجاست


گفت اینجا خانه ی خوب خداست


گفت اینجا می شود یک لحظه ماند


گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند


با وضویی دست ورویی تازه کرد


گفتمش پس آن خدای خشمگین


خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟


گفت :آری خانه ی او بی ریاست


فرشهایش از گلیم و بوریاست


مهربان و ساده و بی کینه است


مثل نوری در دل آیینه است


عادت او نیست خشم و دشمنی


نام او نور و نشانش روشنی


خشم نامی از نشانی های اوست


حالتی از مهربانی های اوست


قهر او از آشتی شیرینتر است


مثل قهر مهربان مادر است


دوستی را دوست معنی می دهد


قهر هم با دوست معنی می دهد


هیچ کس با دشمن خود قهر نیست


قهری او هم نشان دوستی ست


تازه فهمیدم خدایم این خداست


این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیکتر


از رگ گردن به من نزدیکتر


آن خدای پیش از این را باد برد


نام او راهم دلم از یاد برد


آن خدا مثل خیال و خواب بود


چون حبابی نقش روی آب بود


می توانم بعد از این با این خدا


دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا


می توان با این خدا پرواز کرد


سفره ی دل را برایش باز کرد


می توان در بارهی گل حرف زد


صاف و ساده مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران راز گفت


با دو قطره صد هزاران راز گفت


می توان با او صمیمی حرف زد


مثل یاران قدیمی حرف زد


می توان تصنیفی از پرواز خواند


با الفبای سکوت آواز خواند


می توان مثل علف ها حرف زد


با زبانی بی الفبا حرف زد


می توان در باره ی هر چیز گفت


می توان شعری خیال انگیز گفت


مثل این شعر روان و آشنا


تازه فهمیدم خدایم این خداست


این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیک تر


از رگ گردن به من نزدیک تر


قیصر امین پور

..............

[تصویر: 474167l68h9nknqq.gif] [تصویر: 474167l68h9nknqq.gif]
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم....

از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم....

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم....

شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم...
.